مجلس ختم به روايت فضولباشي

حسين نير

مجلس ختم به روايت فضولباشي


حسين نير

درست بيست و سه نفر گوش تا گوش در چهار طرف سالن پذيرايي منزل روي صندلي ها نشسته اند. صاحب عزاي اصلي، شوهر متوفا، پيرمردي است هفتاد و هشت ساله، هنوز قبراق و سرپا. وقتي دوازده سال پيش پسر خوب ونازنينش در سي سالگي مفت از دست رفت آخ و اوخ كمي داشت و قطره اشكهايي به زور يا بفهمي نفهمي! و نمي نمود عميق و از ته دل داغدار و متاثر باشد تا چه رسد به اينكه كمرش باصطلاح خم يا شكسته شود. خلاصه آنكه بعد از آن واقعه بدون هيچ توقف، به زندگي عادي خود ادامه داد و هيچ نوع سختي به خود نداد، بويژه آنكه هنوز سوگلي اش- همين متوفا- در كنارش بود.
اما حالا، وقتي فضولباشي وارد شد و گونه اش را بوسيد و پرسيد: « حالتون چطوره؟» پيرمرد همراه با آه و حالتي تاثر انگيز گفت:« پدر چه حالي؟ زن بابات حيف بود، از دستمون پريد،‌ پريد!» و بعد پكي زد به گريه و چنان هق هقي راه انداخت كه بيا و ببين. بعد از مدتي با توجه به انتراكت و استراحتي كه لازم بود،‌ ادامه سناريو به يكي از دختران آن پيشترها،‌ عاقله بالغه شريفه مكرمه عفيفه، ‌اواخر، در كما و اكنون مرحومه، ‌واگذار شد.
دختر دم گرفت: مامان جونم،‌الهي قربون اسم قشنگت برم،‌ الهي قربون اندام قشنگت برم.
فضولباشي فكر كرد: كلاهتون قاضي، بله اسم آن مرحومه قشنگ است- عفت الملوك- يا بهتر است بگوئيم بود، ‌ولي اندام او- پناه بر خدا- گفتنش خوب نيست، مرده توي قبر ميلرزد، آخر اين چه نوع مدح و ثنايي است؟ و بعد صبيه نوحه سرا ادامه داد: مهدي جون،‌ مامان آرزوي دامادي تو رو داشت.
فضولباشي فكر كرد: درست است كه آقا مهدي،‌ شاخه شمشاد، ازدواج رسمي نكرده و هنوز به صورت مرسوم در ايران داماد نشده، ولي خوب چه هنگامي كه در ايران بود و چه از وقتي كه به فرنگ رفت، هميشه دوستي ، متي ، مترسي ، بيوه ميوه اي را به شيوه مرضيه قبلت قبلنا يعني بصورت صيغه جات در دسترس داشته و از اين بابت حسرت به دل نبوده، ‌كه مثلا طفلك زبان بسته ديده و خواسته و دستش نرسيده و آه كشيده و هنوز ناكام است، كه اگر اين مقوله كام است او به حد اشباع شادكام و كامياب است و به همين دليل به عوض آنكه در دوره دانشجويي دو سوم حواسش معطوف به اينگونه كسريها و دغدغه ها باشد، معقول درسش را خواند و اتفاقا « خوش درخشيد تا آنجا كه عكسش را بزرگ و رنگي در پشت جلد مجلات فرنگ به عنوان دانشجوي مبتكر انداخته و ما همه كلي ذوقش را كرديم.»
***
گويا در اروپا آدمها از لحاظ نيازهاي جنسي جنسشان جور و تامين اند و تكليفشان روشن است و بمجرد اينكه شخص به حد اشباع و وازدگي برسد مي تواند سوژه را عوض كند. خلاصه اين مسئله حل شده است.
اما ادامه مجلس ترحيم- باز پست و ترجيع بند عوض شد، شوي مرحومه شروع كرد:
« صبح ساعت شش دستهامو گذاشتم زير شونه اش، گفتم: عفت الملوك، منم پسر خالت، كه ديدم چشماشو باز كرد و بعد گذاشت رو هم،‌ ديگه هم باز نكرد».‌ الله اكبر! الله اكبري گفت كه كاملا بيانگر و ناشي از مشاهده يك معجزه مي نمود، معجزه مردن!
پيرمرد فاصله اين گفتار و دكلمه بعدي را با گريه پر كرد سپس يك چاي نوشيد، نفس تازه كرد، بعد به كمك پانتوميم با نمايشي تئاتري وضعيت تنفس سخت متوفا را در ساعات آخر براي حاضران تجسم بخشيد:
« تا صبح اين طور نفس كشيد،‌ ... (پانتوميم). تو ندون در حال جون دادن بوده. صبح كه تموم كرد خانم توكلي ( زن همسايه) گفت شناسنامه رو بدين بريم جواز دفن بگيريم. دو بار شناسنامه رو از دستش كشيدم و گفتم بدنش داغه. نمي تونستم باور كنم مرده باشه. چقدر طول كشيد تا سرد شد. از شش تا هشت و نيم.»
خانمي ميانسال،‌ سفيد پوست با موهاي بلوند، الحق آب و رنگ دار،‌ با يك توري روي سر و بلوزي سياه و مشبك بر تن،‌ خيلي مشبك! پلاك طلاي درشتي بر گردن و چند جفت النگوي طلا بر دست، در حاليكه معلوم بود بسيار! متاثر است تحت تاثير مجلس واقع شده، بيقرار، مرتبا دستان خود را بالا و پايين مي برد و صداي جلنگ و جلنگ النگوها را چون زنگ هشداري همراه با اين فرمايش بگوش مي رساند كه:‌
« فايده دنيا چيه؟». يكي از شركت كنندگان در مجلس ترحيم كنار دست اين خانم اظهار نظر كرد كه:
« در سكته مغزي سرد شدن بدن خيلي طول مي كشه، چون قلب كار مي كنه و فقط مغز كه از كار افتاده و خون توش جريان نداره» فضولباشي اضافه كرد:
« من با 45 شش سال سن و مطالعه بسيار از همچو اعجازي خبر نداشتم، ‌منو بگو كه گمان ميكردم اين خانم بيسواده. ظاهرا در يكي از رشته اي پزشكي متخصصه!» . گويا به عوض انكه ميت را براي غسل و شستن از اول و مستقيما به بهشت زهرا ببرند، از شهرك به كرج در محلي خلوت و مناسب برده و شسته اند و بعد به تهران و بهشت زهرا آمده، كارهاي لازم را سريع روبراه و او را دفن كرده اند، و حالا كه به منزل آمده اند از اين بابت خوشحال اند، چون معتقدند در غير اينصورت كار تا شب طول مي كشيد و شايد هم مي ماند براي فردا.
در اين هنگام عمه قزي هم كه قصد داشت ثوابي ببرد گفت:
« اين به خاطر خوبي خودش بود كه كارهاش خيلي زود تموم شد و رو زمين نموند». فضولباشي بعد از بياد آوردن خاطرات و روابط آندو در گذشته فكر كرد:
« شنيده بوديم اين زن- عمه قزي- زن خوبي است، پس شك نيست كه اين حرفها رو از روي حسن نيت و پاكدلي و گذشت مي زنه و قصدش نيش و متلك نيست!»
در يك فاصله وقتي كه هر كس با كنار دستي خود حرف مي زد و از منبر و پامنبري خبري نبود، فضولباشي فكر كرد:
« آيا مي شود از روي ظاهر فعلي آدمها به كنه فكرشان پي برد؟» قدري سخت بود، مگر آنكه تك تك اينها و رابطه قبلي شان را با متوفا بداني و بعد به چهره و تكلم و تظاهر فعلي شان توجه كني. البته بايد در پرانتز اشاره كرد‌، امري كه باعث كاهش دقت در ارزيابي اين مورد مي شد، يكي احساسات و مكنونات قلبي شخص نسبت به متوفا بود و ديگر اينكه حتي كساني كه عميقا و جدا متاثر نبودند، مجبور بودند براي حفظ ظاهر تظاهر به تاثر بكنند، گرچه بيشتر قيافه ها آرام و عادي بود و هيچ نوع پف و چين و چروك و بارقه اي كه علامت اندوه و درماندگي باشد در آنها ديده نمي شد، البته در وجنات هيچ كدام از حضار برق شادي و شيطنت و شراره لعنت بار هم ديده نمي شد،‌ الا چشمان ...
نكته قابل توجه اين است كه معمولا حتي دشمنان هم بعد از فوت شخص يا اشخاص آبي بر آتش كينه و بدخواهي شان ريخته مي شود؛ فكر مي كنم در همه جهان اين طور باشد، شايد در ايران چون مردم شديدا احساساتي هستند وضع شديدتر باشد.
بهر حال همه با اين اصطلاحات رايج آشنا هستيم كه : ديگه دستش از دنيا كوتاه شده است، خوب البته همه بعد از مردن عزيز ميشن!
البته در مواردي كه شخص- معمولا بزرگان و مقامات و كله گنده ها- كارنامه ننگين و جنايت كارانه اي دارد، ‌مردم به عوض اغماض و چشم پوشي از خطاهاي وي خواهند گفت: خدا نيامرزدش، آتش بگور، لعنت الله عليه،...
البته اين مرحومه قبل از مردن هم عزيز و گرامي بود، به ويژه براي فرزندان و شوهر هم اكنون داغدارش،‌ گردن فضولباشي هم خيلي حق داشت، حق زن بابايي. زن بابايي كه نه سوزن به قنداق او فرو كرده بود و نه با انبر و كفگير تفته اورا داغ كرده بود. توي غذايش هم سم و مم يا دواهاي جنون آور نريخته بود. عدم تفاهمهاي دوره زندگي مشترك بيشتر از همان انواعي بود كه معمولا بين مادر و فرزند واقعي بوجود مي آيد، بگذريم!
غير از گريه هاي جسته گريخته يكي از دختران و خواهري از خواهران متوفا، دم گير هاي اصلي يك دختر و شوهر او بودند كه در دو طرف فضولباشي نشسته بودند. اين دختر- البته چهل ساله با دو فرزند يل- در يك لحظه همانند كودك گرياني كه با ديدن يك شكلات گريه خود را قطع مي كند، ‌گريه اش را قطع كرد و به كنار دستي خود گفت: « بخوريد، حلواش خيلي خوشمزه اس!»
مي شد حدس زد كه غم و اندوه دختر فقط غم از دست دادن مادر نيست. اينكه خانه آن طور كه او دلش مي خواست لوكس و مجهز نبود برايش جانكاه بود، چون چند دقيقه بعد به كمك اشاره با ابرو به فضولباشي گفت:
« لوستر آشپزخانه با لوستر اتاق هماهنگي نداره.» بله چه مصيبتي!؟ فضولباشي باز حواس خود را متوجه پدر كرد و انديشيد:
«مي شود حدس زد آدم 78 ساله اي كه 48 سال خاطره زندگي مشترك با آن، تا ديروز زنده،‌ داشته ناراحت است، بخصوص كه بعد از اين تنها مي شود. پس اين شبهه هم وجود دارد كه اين آدم از غم تنهايي آينده و از احساس خداي نخواسته نزديكي خودش با مرگ،‌ براي خودش نگران است و گرنه پدري كه ما مي شناسيم عادت نداشت لي لي به لالاي كسي بگذارد، پس جمله فلان است و باقي بهانه!»
معمولا بيشتر آدمها با ديدن يا روبرو شدن با واقعه مرگ و حضور در مراسم تدفين و ترحيم درست در داغترين لحظات- البته گذرا- مي گويند:
« دنيا چه بي وفاست، مفت نمي ارزه، تف، آه،‌ اوخ!»‌و شنونده هم اگر مسلمان باشد و شيعه مثلا مي گويد:
« اي بابا،‌ دنيا به علي و آل علي وفا نكرد،‌ تا چه رسد به ديگران و ما» اما همين آدمها يا مقرهاي به بي وفايي دنيا دوباره و ده باره و صدباره و باز به همان راه و همان چاه مي روند. باز همان آش است و همان كاسه، با همان حرص و آزها، رقابتها و چشم و هم چشمي ها، همان ادا و اصولهاي ميمون وار و پشتك و واروها و سماجت هاي مكرر و هميشگي براي خور و خواب و معانقه و مغازله و معاشقه و كسب پول و پله و غيره...
كم نيستند كساني كه وقتي كه حالشان خوب است و طبيعي به قول معروف خدا را بنده نيستند با چه رسد به رعايت احوال همنوع، اما آدم مي تواند با يك درد و ملال جزيي، ‌حتي در حد يك انفلوانزاي چچني و افغاني يا يك اسهال ساده و ناقابل به عمق ضعف ذاتي خود در مقابل طبيعت پي ببرد. اوج آن ضعف كه خود نقطه عطف است،‌ مرگ است!
***
بيماري متوفا داراي يك طيف وسيع بود و از سالها قبل شروع شده بود. فشار خون داشت و مرض قند، قلبش مي گرفت و اوره اش بالا بود. چندين ايراد و اختلال و خدشه و پارازيت در ان بي سي(NBC ) و سي ان ان(CNN ) و بي بي سي (BBC ) و اينگونه رموز و علائم اختصاري و كدهاي مربوط به ورقه هاي آزمايشگاهي اش ديده مي شد. يكي را برطرف ميكرد، ديگري عود ميكرد و همه حادها مزمن شده بودند. دوايي كه كاهنده يك خلل بود يا يك تركيب كه دافع عنصري غير نرمال بود با اثري مغاير افزاينده عامل مخل ديگر بود. به قول مولانا: «از قضا سركه انگبين صفرا فزود»
بهر حال وضع جسماني اين قوم و خويش يا زن باباي فضولباشي از حدود يكسال قبل از روزي كه ديگر نفس نكشيد، روبه وخامت گذاشت. يكي از چشمانش اول تار و كم سو شد، ‌بعد تقريبا به كل از كار افتاد. قدرت كار وحركت را بتدريج از دست داد و روزهاي قبل از سكته نهايي جز با كمك ديگري آنهم در حد تاتي كودكانه قادر به راه رفتن نبود. در تمام آن ششماه آخر، ‌شوي 78 ساله، استوار و چالاك آشپز و خادم و پرستار و كلا همدم دائم زن 58 ساله تقريبا از كار افتاده خود بود. تعجب نكنيد، حساب شما درست است اگر 48 سال دوره زناشويي را از 58 سال سن كم كنيم مي شود ده سال. بله متوفا در زمان عقد ده ساله بود،‌ موقع ازدواج ده سال و ششماهه و همسر او پسر خاله- البته پسر خاله بابا- سي ساله.
وضع ضعف و نقاهت متوفا ادامه داشت تا 23 روز قبل از سكته اي كه گفتند سومي بوده است. فضولباشي از سكته اول و دوم خبر نداشت.
تشريح وضع يك نفر كه دچار سكته مغزي شده و روي تخت بيمارستان و بعد در منزل افتاده كار سختي نيست اما لطف و ملاحتي ندارد. نه جالب و آموزنده است و نه بدرد تفريح و سرگرمي مي خورد،‌ فقط كراهت دارد. لذا فقط به اين اكتفا مي كنيم كه بگوئيم- بنده خدا از همان زمان عملا – از دست رفته بود و مرحوم مي نمود و فقط يكي از پزشكان آنچناني اصرار داشت مريض را مغز بشكافد و از نمد آن يعني علاقه وابستگان بويژه دختران براي خود كلاهي تدارك ببيند و وقتي كه در مقابل استدلال منطقي و پاسخ منفي روبرو شد به قدري عصباني و اخمو شد كه گويي ارث پدرش را خورده اند و چند روزيكه بعد از آن، آن زن در كما و در بيمارستان بود به شوهر نامبرده كه همين پيرمرد، پدر فضولباشي و داغدار حاضر باشد، اخم و تخم ميكرد، داستاني دارد.
باري از مجلس پر دور نشويم. شوي زن مرده يكبار ديگر دنباله حديث دل را پي گرفت، گفت:
« دو نفد تو دامنم مردند، يكي مريم دخترم يكي هم عفت الملوك». بعد سر كنار گوش فضولباشي برد و گفت:
« همين جا سكته كرد، اگر منزل خودمون بود مي گفتند من از مامانشون مواظبت نكرده ام سكته كرده، اينجا، شب، بچه ها دعواشون ميشه، شلوغ ميكنن، خانم اعراض و سكته مي كنه، اصلا رعايت نكردند بگن او مريضه،‌ خب الحمدلله كه شرش گردن من نيفتاد.»
مرد داشت طوري حرف ميزد كه برساند اينها- دختر و داماد و نوه- مسبب مرگ همسرش هستند. قبلا هم در بيمارستان در گوش فضولباشي همين را زمزمه كرده بود. البته باز خود او بود كه ميگفت:
« 58 سال كه عمر نيست،‌ تازه بيست سالش هم مريض بود.»
فضولباشي ضمن گوش سپردن به فرمايشات پدر، حواس و چشمانش متوجه خانمي بود كه قدري اين پا و آن پا ميكرد، حدس او درست بود،‌ اين خانم هم حرفي براي گفتن داشت و معلوم بود حرفهايش را بعد از سبك و سنگين كردن بسيار مي زند، ‌او رو كرد به دختر بزرگ متوفا و گفت:- البته طوري بلندكه همه بدانند و بشنوند- « عمر چند سال كم و زيادش فرقي نداره، خوش به حال مادرتان كه راحت مرد،‌ اگر كسي توي رختخواب بيفته، هم خودش زجر مي كشه هم اطرافيان، يعني اطرافيان هم ناراحت مي شن،‌ هم از لحاظ مخارج به روز سياه مي شينن و از همه بدتر بچه ها،‌ بچه ها اخلاقشون خراب مي شه.»
فضولباشي فكر كرد، بيا باز هم بگو زن ناقص العقله، ناقص الخلقه اس، يك دنده اش كمه، اين خانم يك دنده اضافي هم داره، خيلي فهميده و با كماله!
و بعد يكي از دخترها شروع كرد به ذكر منقبت و خوبي و همكاري همسايه ها و بقيه هم تاييد كنندگان مطالب و حرفهايش بودند.
گويا چند نفر مرد و چند نفر زن از در و همسايه هاي شهرك گرده آمده، خيلي رسيدگي مي كنند، چون در آن هنگامه وانفسا به تهران و دخترها و وابستگان دسترسي نبوده، از دست ندادن فرصت غنيمت بوده است و تعاون مايه امتنان.
بالاخره با دعوت حاضران براي صرف شام، در طبقه بالا، آپارتمان همسايه، مجلس به شكلي آبرومندانه و با وقار پايان يافت. البته فضولباشي تمام مدت زير چشمي حضار را مي پائيد و مي ديد كه پاي ميز شام- كه براستي پر و پيمان و آبرومندانه بود، بعضي از وابستگان متوفا از شدت اندوه شديد، از روي حواس پرتي، نمي دانند جوجه كباب را بايد كم كم و به قدر لازم بخورند نه آنكه آنرا با حرص و ولع هر چه بيشتر در حلقوم چون دهانه غارشان بتپانند. پس فضولباشي اينطور جمع بندي كرده كه:
همه صحنه ها و ماجراها تصنعي نيست،‌ چه بسا بعضي «اصل» و « هويت» خود را به نمايش بگذارند و در ادامه با خود زمزمه كرد كه:
« به من چه مربوط، مگر من فضولم؟»

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30024< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي